۶-آقای جیم از آمریکا

تعداد بازدید:۴۳۲

چطور مسیح من را مسلمان کرد

من در یک خانواده آمریکایی و مسیحی متولد شدم. اما به دینم عمل نمی کردم و توجهی به آن نداشتم تا به جایی رسیدم که به دلایلی بی مورد از خدا متنفر شدم و خدا را به خاطر تمام اشتباهاتم و شکستهایم سرزنش می کردم. حتی وقتی که سرما می خوردم خدا را مقصر می‌دانستم.

کم کم به سمت شیطان پرستی و جادوگری کشیده شدم. دیگه هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نبود. نه زندگیم نه خانواده ام هیچی. هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم. درشیطان پرستی تمام آن چیزهایی که گناه و جرم است انجام می شود، چون که تمام آنها به یک لذت و خشنودی فیزیکی، روانی یا احساسی منجر می‌شوند.

به هر شکل ممکن از مردم سوء استفاده می کردم . به مواد مخدر و اسلحه و پارتی های شیطان پرستان، پارتی هایی که هرگونه خلاف انجام می شد و موزیک‌های راک شیطان‌پرستی  که کم کم زمزمه‌هایی آن روی انسان اثر گذار می‌گذارد روی آوردم.

بالاخره دستگیر شدم و پنج ماه در زندان بودم. من هیچ وقت درباره خدا فکر نکرده بودم تا زمانی که در زندان بودم. یک روز دیگر حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم کتاب مقدس را بخوانم. بر خلاف انتظارم به نظرم کتاب جالبی آمد.

یک شب کتاب مقدس را از نوری که از شکاف در می آمد می خواندم و به داستان حضرت مسیح رسیدم. در انجیل متی سرگذشت مسیح و معجزات او بیان شده است. من هم دلم می‌خواست مثل او باشم و تمام زندگیم برای خدا باشد. دلم می خواست یکی از پیروانش بشوم تا به خدا نزدیک شوم و او را بپرستم. در آن لحظه زندگیم دیگر هیچ چیز به جز خدا برایم مهم نبود. به هر حال تصمیم گرفتم غسل تعمید را انجام دهم. می خواستم با انجام این غسل تمام گناهانم پاک شود و زندگی جدیدی را شروع کنم.

 از کشیش زندان خواستم من را غسل تعمید دهد. به دلایل عجیب و غریب و نامعلومی زودتر از زمان مقرر، بعد از انجام غسل تعمید آزادم کردند. این هم واقعاً اشتباهی بود از طرف آنها.

 مدت کوتاهی پس از آزادی دوباره به سمت کارهای گذشته ام برگشتم اما این بار متفاوت بود من به خدا قول داده بودم که دیگر هرگز او را انکار نخواهم کرد. این قولی بود که به آن پای بند بودم. تغییراتی در من ایجاد شده بود به کلیسا هم می رفتم . خانواده ام فکر می کردند من جادو شده ام. چون من جیم ضد خدا بودم و اما حالا خدا را می پرستیدم و به کلیسا می رفتم.

 اما دوباره به خلاف، مهمانی های ناجور، مشروب و .... روی آورده بودم. خودم فکر می‌کردم اشکالی ندارد و همه چیز درست است چون هر شب از عیسی مسیح می خواستم من را ببخشد !

دوباره احساس خلاء، احساسی که قبل از اعتقاد به خدا داشتم شروع شد. دلم می خواست به خدا نزدیک بشوم تا این احساس برطرف شود.

 واقعاً احمق بودم چون هیچ کاری را برای خدا انجام نمی دادم و هر کاری که دلم می خواست را انجام می دادم. باز هم می خواستم به خدا نزدیک شوم. احساس کردم لازم است بیشتر درباره خدا بدانم. به همین خاطر درباره پرستش خدا در دوران باستان درخاورمیانه تحقیق کردم تا به کلیسای ارتدکس سریان رسیدم که به زبان آرامی صحبت می‌کردند. زبانی که حضرت مسیح با آن صحبت می کرد. احساس کردم از این راه می توانم به خدا نزدیک شوم  و راه را پیدا کرده‌ام.

 آن موقع فکر می کردم باید به مدرسه علوم دینی بروم تا بتوانم به عنوان مبلغ خدا، مسلمانان کثیف و بدبخت را نجات دهم و به آنها بگویم که چقدر مسیرشان اشتباه است و آنها را به پرستش مسیح تشویق کنم  و آنها را به دین مسیحیت تشویق کنم تا مسیحی شوند تا آنها را از پرستش خدای ماه و افکار تروریستی نجات دهم.

 برای این کار، اول  باید درباره دینشان چیزهایی می‌دانستم. شروع کردم به مطالعه اسلام و قرآن. هر چه بیشتر می خواندم، بیشتر دلم می خواست اطلاعاتی درباره اسلام داشته باشم. کم کم به جای یادگرفتن زبان آرامی و مسیحیت به یادگرفتن عربی و اسلام روی آوردم.

باید زبانشان را یاد می‌گرفتم تا بتوانم آنها را به دین میسیحیت بکشانم. هر چه درباره اسلام تحقیق می کردم، می دیدم مسلمانان آدمهای بدی نیستند و چیز اشتباهی هم در دینشان وجود ندارد. این موضوع را به خانواده ام گفتم. به آنها گفتم: «مسلمانان آدمهای بدی نیستند اصلا آدمهای کثیفی نیستند طهارت یکی از ضرورتهای دینشان است.» خانواده ام گفتند: «خیلی با احتیاط عمل کنم. شیطان انسان را وسوسه می کند تو الان یک مسیحی معتقد شده ای و این بار شیطان می خواهد از طریق مسلمانان تو را منحرف کند و از راه درست خارج کند.  مواظب باش که دیگر طعمه شیطان نشوی. از طریق این دین شیطانی دوباره طعمه شیطان نشوی. اسلام  دین شرارت و خشونت است . مواظب باش جیم.»

من هر روز درباره اسلام فکر می کردم و درباره اعتقادت آنها تحقیق می کردم. خواندن قرآن کتاب آسمانی مسلمانان را شروع کردم.قرآن چشمم را به سوی اعجاز و رحمت خداوند باز کرد.

چیزی که در قرآن توجه من را جلب کرد مسئله حضرت عیسی مسیح به عنوان پیامبر خدا و نه به عنوان خود خدا و یا پسر خدا بود. چیزی که من با مسیحیت مشکل داشتم:  "همانا مسیح پسر مریم رسول خدا و کلمه الهی است. که به مریم القا شد . بنابراین به خدا و پیامبران او ایمان آورید و نگویید سه چیزند. خیر شما در این است که از تثلیث باز آیید، خداوند تنها معبود یگانه است....." (سوره نساء، آیه171)

"بی تردید کسانی که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است کافر شدند. بگو اگر خدا اراده کند مسیح پسر مریم و مادرش و همه کسانی را که در روی زمین هستند هلاک کند چه کسی می تواند مانع آن شود."(سوره مائده، آیه17)

نکته دیگری توجه ام را به خودش جلب مسئله به صلیب کشیدن حضرت عیسی بود : «گفتند که ما مسیح پسر مریم پیامبر خدا را کشتیم در حالیکه نه او را کشتند و نه به دار آویختند بلکه امر بر آنها مشتبه شد ...... خدا او را به نزد خود بالا برد . او توانای فرزانه است.» (سوره نساء، آیه 157 )

من عیسی مسیح را دوست داشتم و او را به عنوان خدا می پرستیدم، اما حالا فهمیدم که اشتباه بوده است و مسیح خدا نیست . این را می دانستم اما پذیرفتن این مسئله برایم سخت بود. من دیگر نمی توانستم از حقیقت برگردم و باید تصمیم خودم را می‌گرفتم مسیرم اشتباه بوده و من باید این اشتباه را می‌پذیرفتم.

سرانجام بعد از یک دوره افسردگی تصمیمم را گرفتم به خودم گفتم من باید از خدا سپاسگزار باشم که حقیقت را به من نشان داد. و من باید تسلیم این حقیقت محض شوم.

 تصمیم گرفته ام برای یادگرفتن زبان عربی و اسلام به مصر بروم. دیگر نه به این خاطر که مسلمانان آنجا را مسیحی کنم بلکه برای اینکه اسلام و زبان عربی را یاد بگیرم.

 البته با خانواده ام مشکل دارم. انها اصلا از این مسئله که من مسلمان شده‌ام راضی نیستند. اما این موضوع را درک کرده اند که این یک تغییر شخصی است. و تصمیم زندگی من است. دلم می خواهد بگویم اعتقاد به خدا می تواند زندگی انسان را تغییر دهد و چقدر زندگی پس از اینکه دانستیم به چه دلیل زندگی می کنیم زیباست.

برگرفته از کتاب آنان که دویدند و رسیدند