جلسه اول
بسم الله الرحمن الرحیم
عاشورا و ظهور کفر بعد از ایمان، جلسه اول
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ
یابن الحسن یا امام زمان نپسندید که توفیق مجالس عزای ابی عبدالله(ع) از ما سلب بشود. در عالم ملکوت و در واقعیت عالم، عظمت مجالس ابی عبدالله برای اهلش مشخص است؛ اما محرومیت برای ما بیچارگان خاکیان گیر افتاده در عالم خاک است که لیاقت بودن در مجالس ابی عبدالله را نداشتیم. یا بقیه الله، شما از خدا بخواهید از ما بگذرد و این توفیق را برای ما فراهم کند.
موضوع بحث انشاءالله با عنایت الهی و توجهات حضرت بقیهالله الاعظم «عاشورا و ظهور کفر بعد از ایمان است» خواهد بود. بحث بسیار حساس و ظریف و نیازمند به دقت بسیار است. در برخی آیات قرآن کریم، روایات معصومین علیهم السلام، بحثهای عقلی و تحلیل عقلی، نگاه حکمی و نگاه عرفانی نسبت به این مسئله شده است. خواهشمندم که مستمعان محترم نتیجه گیری را گرچه در پایان هر جلسه می توان به دست آورد ولی روال بحث را در تمامی جلسات پیش رو دنبال بفرمایند. هدف این نیست که فقط در مورد زمان کربلا و عاشورا و ابیعبدالله و صدراسلام صحبت کرده باشیم؛ بلکه می خواهیم در رابطه با این موضوع برای امروزمان درس بگیریم:
1- در بین ما معتقدین و مایی که انشاالله مؤمنین به اسلام و تشیع هستیم، آیا نعوذبالله امکان کفر بعد از ایمان وجود دارد؟
2- اگر هست به چه عواملی وابسته است و این کفر بعد از ایمان تا چه حد می تواند در بین مدعیان ایمان، باعث اعمالی شود که مثل واقعه ی کربلا را ایجاد کند؟
بحث را اینگونه شروع می کنیم که اگر ما ابتدا به عنوان یک شیعه، یا نه به عنوان یک مسلمان یا به عنوان یک محقق و پژوهشگر تاریخ، بدون تعصب به این موضوع دقت کنیم، این سوال به ذهن میرسد که چه شد 50 سال بیشتر از رحلت پیامبر اسلام(ص) نگذشت که مردمی که مدعی اسلام و ایمان بودند و علی الظاهر به قرآن و آنچه پیامبر اسلام آورده، اظهار اعتقاد و باور می نمودند، با برجسته ترین مظهر ایمان، با برترین شخصیتی که قرآن ناطق عصر بود، اینگونه عمل کردند و عاشورا و کربلا را ایجاد نمودند؟
اگر کسانی که اعتقاد به اسلام ندارند و باوری نسبت به قرآن و اسلام برای آنها مطرح نیست با امام حسین(ع) درمی افتادند، توجیهی داشت که اینها معتقد نیستند، باور نمی کردند و مخالف بودند، می گفتیم به این دلیل است که با ایشان جنگیدند. در طول تاریخ نیز موارد بسیاری داشتهایم که حکومتها، مخالفینی داشتهاند و با مخالفین خود درافتادند. گاهی آنها بر مخالفین شان پیروز شدند و گاهی هم مخالفین بر سران حکومت پیروز شدند. این موارد در طول تاریخ طبیعی بوده است. اما در رابطه با واقعه ی کربلا موضوع از این قرار نیست؛ چون کسانی که مدعیان حکومت و خلافت بودند، خود را به عنوان متدین و معتقد به دین و اسلام می شناختند و نمی توانستند امام حسین(ع) را هم به عنوان یک شخصیت برجسته ی اسلامی در زمان خودشان منکر شوند. بنده شواهدی در این رابطه ولو گذرا و مختصر، ارائه می دهم.
فرمایش امام حسین(ع) با عتبه بن ولید
اولین برخوردی که بین جناح یزیدیان و ابی عبدالله الحسین(ع) در رابطه با واقعه ی کربلا بعد از مرگ معاویه علیه العنه به وجود آمد، فرمایش امام حسین(ع) با ولیدابن عتبه در مدینه است. وقتی که خبر مرگ معاویه به مدینه رسید، نامه ی یزید به حاکم مدینه آمد که از امام حسین(ع) برای یزید بیعت بگیرید. وقتی ولیدابن عتبه آمد و این مطلب را با امام حسین(ع) مطرح کرد، پاسخی که امام دادند این بود:
یَا عُتْبَةُ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّا أَهْلُ بَیْتِ الْکَرَامَةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسَالَةِ وَ أَعْلَامُ الْحَقِّ الَّذِینَ أَوْدَعَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ قُلُوبَنَا وَ أَنْطَقَ بِهِ أَلْسِنَتَنَا
ما، اهل خانه کرامت و کان(معدن) رسالت و نشانه هاى حقّى هستیم که خداوند آن را در دل ما به ودیعت نهاده و زبان ما را بدان گویا ساخته است.
قَدْ عَلِمْتَ؛ مگر برای شما روشن نیست؟! مگر مطلب برای شما کاملا واضح نشده که أَنَّا أَهْلُ بَیْتِ الْکَرَامَةِ؛ یعنی خیال کردید که ما یک مخالف معمولی هستیم؟ آیا ما انسانی هستیم که هوس حکومت کردیم و الان نمی خواهیم یزید حکومت کند و می خواهیم خودمان حکومت کنیم؟ شما می خواهید تا به صورتی با ما کنار بیایید و ما هم با شما کنار بیاییم و باهم بیعت کنیم؟ تو نمی دانی؟! برای تو که روشن است! ما اهل بیت کرامت هستیم.
کرامت و اهل بیت کرامت
عبارات بعدی امام حسین(ع) این مطلب را برای ما روشن می کند. در قرآن کریم ملاک برتری تقوا است، اِنَّ اَکرَمَکُم عنداللهِ اَتقاکُم، کسی که با تقواتر باشد کرامت بیشتری دارد. یعنی اگر قرار است بحث منِ امام حسین(ع) و یزید مطرح شود و اگر بخواهیم نسبت به اسلام و قرآن بررسی کنیم، ملاک، کرامت و ارزشها براساس کرامت است؛ ما خاندان کرامت هستیم. خداوند این خانواده را در میان بشر در آن عصر و برای همیشه ی انسانها به گونه ای قرار داده که از نظر برجستگی، تقوا و ویژگیهایی که مورد پسند الهی است، کسی با ایشان قابل مقایسه نیست. همان طور که امیرالمؤمنین(ع) هم فرمودند: «لایُقاسُ بِنا اَحَدٍ، نمی توان کسی را با ما مقایسه کرد.» صحبت دو قدرتی که با هم دربیفتند یا دوتا مخالفی که یکی حق و یکی باطل؛ ولی یکی حق معمولی و دیگری باطل معمولی، نیست. در ادامه روشن می کنند که معنی چیست.
وَ مَعدِنُ الرِّسالَةِ، اگر رسالت الهی برای کمال و سعادت بشر مطرح است، جایگاه اصلی این رسالت ما هستیم؛ یعنی جز از کانال ما، امکان ندارد آنچه پروردگار عالم به عنوان رسالت در این عالم قرار می دهد، به مردم برسد.
مأموریت رسولان الهی این است که بشر را آنگونه که خداوند می خواهد، خدایی بار بیاورند. خواست خدا را آنها می دانند و خداوند خواست خود را به ایشان الهام و وحی می فرماید و آنها هم براساس آن مأموریت، بشر را به سمت آن اهداف بلند قُرب الهی سوق می دهند. می گوییم آب برای حیات بشر لازم است. این ممکن است یک جرعه آب در لیوان، مختصر آبی در یک چشمه ی کم ظرفیت یا مقدار فراوانی از آب در یک رودخانه باشد؛ اما مخزن این آب کجاست؟ معدن اصلی این آبها که از آن سرچشمه می گیرند، کجاست؟ اگر بحث دین و خدایی شدن و در مسیر دین حرکت کردن و رسالت الهی مطرح است معدن آن کجاست؟! حضرت میفرمایند اگر خانواده ی ما را کنار بگذارید، مانند رودخانه ی خروشان و پرجوشی را که آب با خروش در آن جریان دارد؛ ولی به مخزن و معدن آب و سرچشمه متصل نیست زود خشک میشوید و به یک بیایان لَم یَزرَع تبدیل می شود. ما معدن رسالت الهی هستیم. حضرت ابتدای بحث با عتبة راجع به خدایی بودن این خط صحبت کردند و آنها را نقطه ی مقابل این خط بیان کردند. عبارت بعدی روشنگری بسیار بهتری دارد:
وَ اَعلامُ الحَقِّ، اگر قرار است بشر در این عالم به کمال و سعادت برسد، باید اهل حق باشد. در مقابل حق، جز باطل چیزی نیست. ما اعلام حق هستیم. شاخصه ی بارزی که در این عالم نشانه ی حق هستند، ماییم. توضیح حضرت در توضیح آن میفرمایند: اَلَّذینَ اَودَعَهُ اللهُ عَزَّوجَلَّ قُلوبَنا آن حقی که خداوند به صورت ودیعه و امانت در دلهای ما قرارداده است. یعنی اگر قرار است که شما به حق برسید، جز از کانال ما که قلب ما جایگاه عنایت و نزول حقایق الهی است؛ چه به صورت قرآن کریم بر قلب پیغمبر(ص) و چه به صورت همه ی حقایق لازم برای ارشاد و هدایت انسانها بر قلوب ائمه ی اطهار(ع) بعد از پیغمبر(ص)، فقط در خانواده ی ما است. بحث یزید و معاویه و بنی امیه و بنی عباس و دیگران، مِن البابِ الی المحراب هرکه می خواهد باشد، در مقابل این چهره های الهی شاخص برگزیده معنا پیدا نمی کند. در ادامه می فرمایند:
وَ اَنطَقَ بِهِ ألسِنَتَنا نطق زبان ما بر مبنای آن حقی است که به صورت امانت الهی در دل ما قرار گرفته است. بنده به عنوان یک انسان عادی و شما به عنوان یک انسان غیرمعصوم سخن می گوییم و اعمالی داریم. سخن ما بر مبنای نحوه ی واقعیتهای قلبی ما است. اگر قلب ما قلب حق باشد، سخن ما حق است. اما اگر خدایی ناکرده قلب ما آلوده و اهل باطل باشد، سخن حق از آن برنمی خیزد. کسانی که سخنشان قرار است مردم را به حق برساند، کسانی هستند که خداوند حق را در دل آنها به صورت ودیعه ی الهی قرار داده و نَطَقَ بِاِذنِ الله که یعنی تازه این سخن گفتن هم با اذن الهی است؛ کجا چه بگویند؟ اگر هر سخن جا و هر نکته مکانی دارد، ممکن است بنده به اندازه ی ظرفیت یک انسان عادی اهل حق هم باشم، اما تشخیص ندهم که جای این سخن اینجا است یا آنجا. یعنی سخن جز حق از این خانواده شنیده نمی شود و در هر مکان و زمانی هم آنچه از این خانواده بیان می شود، بهترین برای همان زمان و مکان است. به این معنی که آنچه از طرف پروردگار عالم برای بهتر شدن انسانها در این عالم در هر زمان و مکانی لازم است که انسانها را به کرامت و مقام اِنَّ اَکرَمَکُم عنداللهِ اَتقاکُم سوق دهد، از کانال خانواده ی ما است. حالا مگر این خانواده با باطلی که حتی یزید هم نباشد، شراب هم نخورد، گناه علنی هم نکند، نماز هم بخواند و روزه هم بگیرد و فرض کنید به حدی هم در اجرای عدالت تلاش داشته باشد، قابل مقایسه است؟! به عنوان مثال در یک وجود فردی مثل من و شما، خداوند عقل و هوای نفس هم قرار داده است. آیا اصلا این دو با هم قابل مقایسه است؟! اگر هوای نفس تسلیم عقل نشود، این هوای نفس برای انسان بیچارهکننده است. مثلا هوای نفس به عقل بگوید تو برو کنار ببین من چه می گویم. این اصلاً معنا ندارد. امام حسین(ع) و یا امامان و یا نبوت و رسالت الهی عقل بیرونی بشری هستند و هرچه در مقابل اینها است، حکم هوای نفس را دارد. آن وقت اگر هوای نفس به عقل بگوید برو کنار، من را تأیید کن... آیا عقل اگر عقل باشد، می تواند هوای نفس را تأیید کند؟! یا عقل فریاد می زند که هوای نفس را بشناسید و فریب آن را نخورید، باید عنان هوای نفس را به دست منِ عقل بدهید تا استفاده ی به جای از او را در مسیر رشد شما انسانها به کار ببرم. این بیانی است که خود امام حسین(ع) در اولین برخوردی که منجر به کربلا و عاشورا شده، بین یکی از یزیدیان و وجود مقدس ابی عبدالله(ع) صورت گرفته است. شیعه که عقیده اش همین است و جای بحث در این زمینه نداریم، اما بنده می خواهم نمونه هایی از غیرشیعه؛ محققین و مورخین و کسانی که شیعه نبودند بیاورم که ایشان نیز در طول تاریخ نمی توانستند این واقعیت را منکر شوند:
حقانیت امام حسین(ع) از زبان مخالفین
یزید
خود یزید که هوای نفس در مقابل عقل کل بشری، یعنی امام حسین(ع) است و از ابتدا می گوید که بیعت بگیرید، اگر بیعت نکردند با او دربیفتید. حُر و عمرسعد و شمر را می فرستد و می گوید اگر با من بیعت نکرد سرش را برای من بیاورید. طبق منابع اهل سنت تذکرةالخواص صفحهی 265، اَلکامِل فِیالتّاریخ جلد 4 صفحهی 87 و منابع مفصل دیگر، وقتی که در شام خطبه ی امام سجاد(ع)، خطبه ی حضرت زینب(س) ایراد شد، مردم شام یک تکانی خوردند و توجهی کردند، یزید این عبارت را بر زبان آورد که همه شنیدند و تاریخ هم آن را ثبت کرد:
خداوند پسر مرجانه را لعنت کند! او بود که حسین را آواره کرد و تحت فشار قرار داد و او را کشت و با کشتن او، مرا مبغوض مسلمانان کرد.
یزید می خواست که تقصیرها را به گردن ابن زیاد بیندازد و بگوید من نمی خواستم با پسر پیغمبر(ص) در بیفتم و به تعبیری بگوید که من مخالف عقل نیستم. او بود که حسین را آواره کرد و تحت فشار قرار داد و او را کشت و با کشتن او، مرا مبغوض مسلمانان کرد. به این عبارت توجه کنید. چه شد که یزید در این فاصله ی کوتاه مبغوض مسلمانان شد و به این مسئله اعتراف کرد؟! پس مشخص است این فرمایش امام(ع) که «ما خانواده ی رسالتیم، ما اهل بیت کرامتیم، ما اهل حقیم، حق در قلب ما امانت نهاده شده، زبان ما گویای حق است، جز به اذن الله سخن نمی گوییم، اگر الان می گوییم باید با یزید جنگید اذنالله است، اگر می گوییم الان باید با معاویه صلح کرد اذن الله است، اگر می گوییم چرا ساکت نشستید به اذن الله بیان خداست»، این در مردم توجه را بیدارکرده و یزید مبغوض شده است و لذا یزید میگوید:
فَبَغَّضَنی بِقَتْلِهِ إِلَى الْمُسْلِمِینَ وَ زَرَعَ لی فی قُلُوبِهِمُ العَداوَةَ، فَبَغَّضَنِی الْبَرُّ وَ الْفاجِرُ بِمَااسْتَعْظَمَ النَّاسُ مِنْ قَتلی حُسَیْناً.
ابن زیاد مرا با کشتن حسین(ع) مبغوض و منفور مسلمانان قرار داد و بذر عداوت آنان را با من در قلبشان کاشت. آدمهای خوب و بد کینه ی مرا به دل گرفتهاند به خاطر اینکه کار من را در کشتن حسین(ع) بسیار فاجعه آمیز میدانند.
مرا به پسر مرجانه چه کار؟ خدا او را لعنت کند و بر او خشم گیرد. پس از همان اول، بیان ابی عبدالله(ع) این است که صحبت دوتا مخالف در حکومت و قدرت نیست. حکومت با یک نفر مخالف است و او را از بین می برد، آیا می شود که این اتفاق بیفتد و بگوید که من مبغوض مردم شدم و خدا کسانی را که به من کمک کردند تا مخالفم را از بین ببرم، لعنت کند؟! بحث این است که آن جلوه ی خدایی امام حسین(ع) دلها را تکانی داده است و مردم دارند این مخالفت را نشان می دهند.
حالا نمونه ای از نویسندگان متاخر می گوییم:
عباس محمود عقّاد
عباس محمود عقّاد نویسنده ی معروف مصری که در این زمینه تحقیقات نسبتاً قابل توجهی دارد، درکتاب المجموعةالکامله جلد 2 ص228، مطلب قشنگی را آورده است:
«بنی امیه پس از شهادت حسین(ع)، به مدت 60 سال به او و پدرش بر منابر ناسزا گفتند؛ اما هرگز هیچیک از آنها جرأت نکردند کوچکترین گناه و بی تقوایی و عمل نکردن به احکام دین را که ممکن است کسی در پنهان و یا آشکارا انجام دهد، به او نسبت بدهند و هیچ ایرادی از او نگرفتند به جز قیام علیه حکومتشان.»
این مسئله را محمود عقاد می گوید. حرف علامه ی مجلسی نیست که بگوییم شیعه است و تعصب به تشیع داشته است. چنین محقق تاریخی می گوید بنی امیه که 60 سال لعن را بر بالای منبر جایز می دانستند، چرا یک ایراد دینی، بی تقوایی، اخلاقی نتوانستند نسبت به این خانواده بگیرند؟! چون حساب ایشان با بقیه فرق دارد. نمی توانند اینها را انجام دهند. مثل این است که مثلا یک منکر حقیقت دین، یک بی تقوا، یک گناهکار بخواهد بیاید به خدا ایراد بگیرد؛ خوب همه می فهمند مشکل از خودش است. یک انسان جاهلِ نادانِ بی سوادی که بر مبنای جهل و نادانیاش دارد کارهای خلافی را انجام می دهد، بخواهد به یک عالم وارستهای که دارد عالمانه تذکر می دهد، ایراد بگیرد! خوب همه می دانند این ایراد جا ندارد و لذا خودش را رسوا می کند. پس بحث، بحثِ حق در مقابل باطل، بحثِ خدا و شیطان است. حالا یک سوال می پرسیم: این شیطنت و این حالت شیطانی از کسانی که در مقابل ابی عبدالله الحسین(ع) قرار گرفتند که حتی یزید هم اینگونه اعتراف کرده است و محمود عقاد می گوید که به این صورت است و خود ابی عبدالله(ع) از ابتدا این مسئله را بیان کردند، پس چرا از اول این کار را کردند؟! چرا مردم درافتادند؟! چرا تا این مقدار این اعمال از آنها سر زد؟! این نکته ی مهمی است که باید مطرح و به آن توجه شود. انشاءالله در این جلسه برای ورود به این بحث برای این که بتوانیم در طول جلسات بعد این بحث را ادامه دهیم و دقیقا از آن را از طریق قرآن و روایات و ادلّه ی عقلی بررسی کنیم، یک مقدمه ی کوتاه عرض می کنیم:
خاستگاه اعمال انسان
در نگاه قرآن، ریشه ی اعمال انسانها یا ایمان است یا کفر است یا نفاق. فعلا کفر و نفاق را در یکجا قرار می دهیم. هردو با وجود تفاوتهایی که دارند، ناپسند هستند. اگر کسی مؤمن نباشد، معلوم است که اعمالش نمی تواند اعمالی باشد که مورد پذیرش طریق ایمان باشد. اما اگر کسی کافر است، ما هیچگاه توقع اعمالی که بر مبنای ایمان است از او نداریم؛ چون آنچه که در درون است، باعث حالات بیرونی (چه گفتن چه عملکردن) می شود. اعمال و گفتار بستگی به این دارد که درون ایمان است یا کفر. اینهایی که با امام حسین(ع) این کار را کردند، ادعای ایمان داشتند، اما آیا باید از انسان مؤمن این اعمال سر بزند؟!
صاحبان لغت بر مبنای ریشه یابی دقیق که راجع به ایمان انجام می دهند نکته ی بسیار زیبایی بیان میدارند که و خیلی به بحث ما ارتباط دارد. «ایمان» حالتی قلبی و روانی است که در اثر دو چیز مهم: 1-دانستن یک مفهوم 2-گرایش به آن حاصل می شود. یعنی اگر دانستن یک مفهوم نباشد، نوبت به گرایش به آن مفهوم نمی رسد که تا گرایش نباشد، به ایمان نمی رسد. اولین شرط لازم ایمان به یک مطلب، دانستن آن مطلب به عنوان یک امر مثبت مفید قابل قبول قابل پذیرش است. خود این نیاز به زحماتی دارد که آدم بتواند اینها را بداند. برخی در مرحله ی دانستن مشکل دارند. اینها اصلا به مرحله ی ایمان نمی رسند چون مطلب را نمیدانند. حالا اگر مطلب را دانستند، گرایش به آن مطلب پیدا نمی کنند، که این برای امروز من و شما هم مطرح است، ما خیلی چیزها را الان می دانیم. ما از مطالب طرح شده کم نداریم، مرحله ی دوم یعنی گرایش به چیزهایی که دانسته ایم را پیدا کنیم که در دنیای درون ما (در قلب)حالت روانی نسبت به او پیدا شود و به ایمان بینجامد. شدت و ضعف ایمان هم مربوط به این دوتا است. مگر در اصول کافی یک باب نداریم که ایمان درجات مختلفی دارد؟ برخی در پایهی 10، برخی 9 و غیره هستند. این به چه چیزی برمی گردد؟
1-مرحله ی دانستن
2-مهمتر از دانستن و بعد از مرحله ی دانستن، گرایشی که نسبت به آن دانستن باید پیدا کنند و موانعی که نمی گذارد نسبت به آن گرایش پیدا کنند.
اکنون به دوجای مرتبط با این موضوع در قرآن که هرجا دو آیه پشت سرهم است، به عنوان واقعیتی که انبیا با آن مواجه بودند و قرآن بیان می کند، اشاره می کنیم.
تقاضا می کنم که به این روال بحث قرآنی را که این چند جلسه باهم پیش می گیریم، دقت بیشتری بفرمایید و به مفاهیم و مضامین این آیات توجه بیشتری داشته باشید، به خصوص اگر عزیزانی اهل مطالعه ی تفسیر هستند، به تفاسیر هم مراجعه کنند و این می تواند خیلی درس آموز باشد.
سوره نمل آیه 13
فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ آیَاتُنَا مُبْصِرَةً قَالُوا هَذَا سِحْرٌ مُبِینٌ
و هنگامی که آیات روشنیبخش ما به سراغ آنها آمد گفتند: «این سحری است آشکار!»
سوره ی مبارکه ی نمل راجع به معجزات حضرت موسی(ع) در مقابل فرعون و فرعونیان و بنی اسرائیل میفرماید: «فَلَمّا جائَتهُم آیاتُنا مُبصِرَتاً (این کلمه مربوط به همان دانستن است) قالوا هذا سحرٌ مُبین». حضرت موسی(ع) 9 معجزه داشته که یکی از آنها عصازدن و شکافتن دریا بود. وقتی معجزات ما از طریق حضرت موسی(ع) برای این مردم آمد، مُبصِرَتاً یعنی کاملا روشن کننده، آشکار و مشخص و قابل تشخیص است و جای هیچ ابهامی وجود ندارد که این معجزه است. مگر می شود عصا را بیندازید و تبدیل به اژدها شود! همه ی ساحران هم اعتراف کردند که این نمی تواند سحر باشد؛ اما گفتند: قالوا هذا سحرٌ مُبین! آیا مشکل کسانی که گفتند: قالوا هذا سحرٌ مُبین، ندانستن بود؟ خیر. چون قرآن کریم می گوید که روشن بود و برایشان کاملا واضح شد که این معجزه است. پس فرض بفرمایید یک مرحله کسانی بودند که معجزه بودن معجزات حضرت موسی(ع) یا همه ی انبیای دیگر را نفهمیدند، خوب اصلا نوبت به گرایش نمی رسد؛ اما قرآن می گوید که فهمیدند معجزه است. حالا که فهمیدند چرا گفتند سحر است؟! چه چیزی درون آنها وجود دارد که نمی گذارد؟ که آن زمان نگذاشت مردم مسلمان صدر اسلام بفهمند امام حسین(ع) کیست، که می دانستند کیست. و امروز هم در من و امثال من با این که می دانیم حق چیست، نمی گذارد که اعتراف کنیم و به آن عمل کنیم. فَلَمّا جائَتهُم آیاتُنا مُبصِرَتاً قالوا هذا سحرٌ مُبین گفتند که این سحر است و معجزه نیست، یعنی می خواستند مردم را هم منحرف کنند، یعنی اگر یک عده ی دیگری متوجه شدند که این معجزه است و می خواستند گرایش پیدا کنند، جلوی گرایش آنها را بگیرند. هم خودشان را به ضلالت بیندازند و هم دیگران را گمراه کنند و به ضلالت بیندازند.
سوره نمل آیه 14
وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا فَانْظُرْ کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الْمُفْسِدِینَ
و آن را از روی ظلم و سرکشی انکار کردند، در حالی که در دل به آن یقین داشتند! پس بنگر سرانجام تبهکاران (و مفسدان) چگونه بود!
«جهد» به معنای جهاد و کوشش است و «جحد» به معنای انکار، عناد، مخالفت نمودن، لجبازی کردن و نپذیرفتن است. قرآن میفرماید جَحَدوا بِها به آن معجزات و بیّنات عناد ورزیدند، دشمنی کردند، مخالفت کردند، نخواستند بپذیرند. دیده اید که گاهی با کسی اختلاف به وجود می آید، مثلا 10 جلسه با آن شخص صحبت می کنید و برایش روشن می کنید که مقصر است، آن شخص هم اگر با خودش خلوت کند می داند که مقصر است ولی آن را انکار می کند. پس دانستن مشکلی ندارد، پس چرا اعتراف نمی کند؟ چرا نمی گوید که ببخشید من اشتباه کردم؟ چرا نمی گوید که من را حلال کن؟ چرا یک شخصی وقتی برایش روشن می شود که کوتاهی کرده، بدی کرده، گناه کرده، ظلم کرده، اشک می ریزد و ناله می زند و حاضر است مثل علی ابن یقطین پای آن مرد کوفی را روی صورتش بگذارد و بگوید از من بگذر؟ این بعد از دانستن آن گرایش درون چیست.گفتیم که ایمان حالتی قلبی و روانی است که پس از دانستن یک مفهوم، گرایش قلبی در او ایجاد می شود و دل به طرفش می رود. خب چرا دل اینها بعد از فهمیدن معجزه بودن معجزات حضرت موسی(ع) طبق این آیات، به طرفش نرفت؟! و جَحَدوا بِها و استَیقَنَتها در حالی که یقین داشتند. می دانستند حق است. برای آنها روشن شده بود حضرت موسی(ع) راست میگوید. وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا در درونشان می دانستند که راست است. قرآن در اینجا می گوید: ظُلماً و عُلُوّاً.
ظلم و علو عامل انکار
لطفا به دو واژهی ظلماً و علوّاً دقت کنید. عُلُو ظلم نیست؟ چرا ظلم را بیان کرده و علُو را بعد آن تکرار کرده است؟ ظلم هر گناهی را در بر می گیرد. ظلم باعث می شود که انسان مؤمن تبدیل به کافر بشود: کفر بعد از ایمان. اما چرا علو بعد آن مطرح شد؟! در ادبیات خوانده ایم که ذکر خاص بعد از عام بیانگر شدت اهمیت است. «عُلُو» یعنی برتری جویی: من. اگر «من» مطرح شد، یک انسان در مقابل آیات و معجزات الهی، در مقابل انبیا، در مقابل اولیا، در مقابل حق، با وجودی که مبصرتاً و روشن است، آشکار است و می داند، جَحَدوا بِها. این میتواند امروز برای من مطرح باشد. در شب اول محرم فکر کنیم چقدر انانیت مار ا از حق دور کرد
چرا با امام حسین(ع) درافتادند؟ نمی دانستند امام حسین(ع) حق است؟ اعتراف نکردند؟ به علت ضیق وقت فقط دو سه نمونه ذکر کردم آن قدر در تاریخ اعتراف از بزرگان غیر شیعه داریم که مگر یزید با امام حسین قابل مقایسه است؟ اما با وجود این باورها این گونه عمل کردن بلا است. قرآن ظلم را به صورت عام بیان میکند. بله، ظلم باعث می شود انسان حق را نپذیرد اما بیان «علو» بعد از «ظلم»، یعنی کسی بگوید من می خواهم بالاتر باشم. در مقابل 9 معجزهی آشکار حضرت موسی(ع) ایستادند، خب چنین کسانی در مقابل امام حسین(ع) هم می ایستند. وقتی به عمرسعد گفتند داری به چه کسی درمیافتی؟ جواب همین است. من، حکومت ری؛ یعنی محور می شود خودخواهی. در حالی که دین آمده تا خودخواهی را تبدیل به خداخواهی کند. در ادامه ی آیه می گوید: فَانظُر کَیفَ کانَ عاقِبَةُ المُفسِدین که اولا کسانی که منکر حق می شوند، یعنی ظلم و علو در آنها باعث می شود که از ایمان به کفر برسند، اینها فاسد و مفسدند. عاقبت مفسدین را در همین عالم ببینید چه شد، آخرت که وانفساست.
سوره اسراء آیه 101
وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَى تِسْعَ آیَاتٍ بَیِّنَاتٍ فَاسْأَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ إِذْ جَاءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّی لَأَظُنُّکَ یَا مُوسَى مَسْحُورًا
ما به موسی نُه معجزه روشن دادیم؛ پس از بنی اسرائیل سؤال کن آن زمان که این (معجزات نه گانه) به سراغ آنها آمد (چگونه بودند)؟! فرعون به او گفت: «ای موسی! گمان میکنم تو دیوانه (یا ساحری)!»
سوره ی مبارکه ی اسراء هم دو آیه هست که درباره ی حضرت موسی(ع) و فرعونیان و بنی اسرائیل است. وَ وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَى تِسْعَ آیَاتٍ بَیِّنَاتٍ، همانا برای حضرت موسی(ع) 9 معجزه ی روشن و آشکار آمد که همان 9 معجزه ی مشهور است. فَاسْأَلْ بَنِی إِسْرَائِیلَ إِذْ جَاءَهُمْ، وقتی این معجزات برایشان آمد، فرض کنید این سوال از آنها پرسیده شد که اینها چیستند؟ جواب آنها: فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ سردسته ی آنها فرعون است و قرآن کریم در مورد فرعون می گوید که عُلُو و برتری جویی داشت؛ یعنی همان انانیت یا «من». إِنِّی لَأَظُنُّکَ یَا مُوسَى مَسْحُورًا موسی، من دارم اینگونه گمان می کنم و اینگونه باور می کنم؛ به نظر من تو سحرشده ای، مسحوری، تو نمی دانی داری چکار می کنی، تو داری سحر می کنی. نکته ی اول مانند مورد قبل است که وقتی یک معجزه را می بیند، به جای اینکه این مفهوم را که الان دانسته گرایش پیدا کند و بگوید تو پیغمبری، از طرف خدا آمدی و وظیفه ی من است که بنده ی خدا و مطیع تو باشم، می گوید که تو ساحری، خودت مسحوری.
سوره اسراء آیه 102
قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنْزَلَ هَؤُلَاءِ إِلَّا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ بَصَائِرَ وَإِنِّی لَأَظُنُّکَ یَا فِرْعَوْنُ مَثْبُورًا
(موسی) گفت: «تو میدانی این آیات را جز پروردگار آسمانها و زمین -برای روشنی دلها- نفرستاده؛ و من گمان میکنم ای فرعون، تو (بزودی) هلاک خواهی شد!»
در آن آیه فرمود مُبصرتاً و در این آیه میفرماید بصائرَ.
بصیرت به روءیت عقلی می گویند. غیر از روءیت چشم یا نظر است. یک زمانی می گوییم با چشم دیدیم، ممکن است من با چشم ببینم ولی فکر و عقل من هنوز این مطلب را در خودش جای نداده باشد. اما بصیرت درکی است که عقل درک کرده است. قدرت تشخیص این مطلب را به خودش گرفته است. حضرت موسی(ع) جواب داد: لَقَد عَلِمتَ ما اَنزَلَ هَؤُلاءِ إلّا رَبُّ السَّمَوَتِ والاَرضِ بَصائِرَ؛ تو می دانی، یعنی حضرت موسی(ع) به فرعون می گوید که خیال کرده ای که داری با این کلک زدنها سر مردم کلاه می گذاری، تو هم می دانی که خدا اینها را نازل کرده است. پس بحثِ عادی نیست و بحث خدایی است. بحث یک مرحله بالاتر از این امور ظاهری در حد افراد معمولی است. بَصائِرَ است برای عقل کاملاً روشن است. وَإِنِّی لَأَظُنُّکَ یَا فِرْعَوْنُ مَثْبُورًا حضرت موسی(ع) در اینجا کلمه ی ظن را به کار برد که ظنی است که به معنای قریب به یقین است که یعنی راه امیدی که بخواهی نجات پیدا کنی باز باشد. من می دانم که تو هلاک شدهای. یعنی چه؟ 1-اگر حرکات، رفتار، گفتار، اعمال ما مربوط به آن حالت ایمان یا کفری است که در درون داریم که فعلا کفر و نفاق را در یک مفهوم در نظر گرفته ایم. آن حالت درونی چیست؟ دانستن یک مفهوم و گرایش به آن. دانستن این مطلب را که این الان یک معجزه است که از طرف حضرت موسی(ع) به مردم نشان داده شد، هم خدا در آن آیه فرمود و هم حضرت موسی(ع) در این آیه که این بصائر و مبصره است و هیچ جای ابهامی در آن وجود ندارد. اما در مرحله ی گرایش می بینیم که آنها نمی پذیرند. پس باید بدانیم که اگر مفاهیمی را دانستیم ولی در درون ما گرایش به ظلم وجود داشته باشد، عُلُو و برتریجویی داشته باشیم، به قدری این عوامل در درون ما قوی است که آن مفهوم دانسته شده را مثل یک مفهومی که دانسته نشده یا نقطه ی مقابل قرار می دهد؛ کَما اینکه در اینها قرار داد و این باعث فساد می شود و افرادی که چنین اند، فاسد اند و افراد فاسد هلاک می شوند، یا هلاک ظاهری دنیوی یا هلاک واقعی معنوی که فرعون به هردوی آنها رسید و برخی هم در طول تاریخ شاید اگر علیالظاهر به هلاک دنیوی نرسیدند، به هلاک اخروی می رسند. از این چهار آیه باید این را بیاموزیم:
آیا م یشود انسانهایی که دانسته اند، گرایش پیدا نکنند؟ بله. نمونه ی آن را قرآن بیان کرد.
جمع بندی
چه شد که امت اسلامی با همه ی آن باورها، با همه ی آن شنیده ها از قرآن و پیغمبر(ص)، از سیره معصومین یعنی امیرالمؤمنین(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، حضرت زهرا(س) و ... در طول این 50 سال اینگونه برخورد کردند؟! این برخورد، عمل است. اینگونه حرفزدن، عمل است. این مربوط به حالت درونی است. حالت درونی یا جهل است که شخص اصلا نمیداند و خوب وقتی نمیداند نوبت به ایمان به آن هم نمیرسد. ولی بحث این است که می دانستند. همانطور که بنی اسرائیلیان و فرعونیان می دانستند؛ ولی این عمل از آنها سر زد، سپاهیان یزید هم می دانستند دارند با چه کسی این اعمال را انجام می دهند. لذا برای اتمام حجت خود ابی عبدالله(ع) هم صبح عاشورا خطبه خواندند و هم عصر عاشورا و هم پیک فرستادند و هم عواملی را برای اتمام حجت قرار دادند که اگر افرادی هستند که این مفهوم دانستن برایشان مشکل ایجاد کرده، آنها را روشن کنند. برای مثال وقتی امام حسین(ع) جناب مسلم را می فرستند، تمام تلاش مسلم بیان این است که امام حسین(ع)، امام است، حجت است، ولی خداست، سرپرست شما است، شما درخواست کردید تا بیاید و نجاتتان بدهد و ... اینها همه برای رفع مفهوم مشکل دانستن است. اگر گرایش پیدا نمیکنید بحث جهل نیست چرا خودتان را اصلاح نمیکنید؟چرا هانی بن عروه گرایش پیدا می کند؟ چرا وقتی پیک امام نامه را می آورد، ابن زیاد نامه را قورت می دهد و می گوید پس برو بالای منبر سب و لعن کن. میگوید باشه وبالای منبر میرود و پیام را علنی برای همه بیان میکند و بعد به شهادت میرسد. یعنی شهادت و همهی رنجها را از طرف امام(ع) تحمل میکند تا مفهوم دانستن دچار مشکل نشود. خود امام حسین(ع) هم در روز عاشورا وقتی که عمامهی از پیامبر را به سر میگذارند، وقتی نعلین پیامبر(ص)را می پوشند، وقتی ذوالفقار امیرالمؤمنین(ع) را به دست می گیرند، وقتی با آن بیانات برخی پیرمردان را خطاب قرار می دهند که آیا از پیغمبر(ص) نشنیدید و ... در اینجا مفهوم دانستن مشکل دارد؟ خیر. مفهوم گرایش بعد از دانستن، مشکل دارد که به ایمان نمی انجامد.
پس یک عده از مردم صدر اسلام کافر بودند. خوب کفار با پیامبر(ص) هم جنگیدند و تعجبی ندارد. اگر کفار با امام حسین(ع) بجنگند، تعجب ندارد؛ اما آنهایی که با امام حسین(ع) جنگیدند، علیالظاهر کافر نبودند، مسلمین و مؤمنین بودند. پس اگر مسلم و مؤمن بودند، به چه علت جنگیدند؟! چهار آیه ای از قرآن که امشب توضیح دادیم نشان داد که می شود افرادی حق را بشناسند ولی بر مبنای ظلم و علو و بیاناتی که در جلسات بعدی داریم، براساس موانعی که در دنیای درونشان دارند، آن را بد تفسیر کنند، بد جلوه دهند و هم خودشان منحرف شوند و هم دیگران را به انحراف بکشانند. سردسته ی این گرفتاری در دنیای درون که قرآن کریم در این آیه به صورت ذکر خاص بعد از ذکر عام ظلم بیان کرد، «عُلُو» است.
این نکته ی قرآنی را هم اضافه می کنیم: قرآن آنقدر دایره ی ظلم را گسترده در نظر گرفته که شرک را هم ظلم می داند، شرک را که گناه عظیم است لایُغفَر می داند ولی کنار آن «علو» را به عنوان ذکر خاص بعد از عام بیان می کند؛ چون علو باعث شرک هم می شود، علو می تواند باعث هر ظلم دیگری هم بشود. پس ما به عنوان عزاداران ابی عبدالله به این نکته توجه کنید که ای خواهر و ای برادر مؤمن، با خودت دربیفت. انانیت را بکوب. برتری جویی را کنار بزن. خود را بشکن. بزرگانی بودند که سالها با خود کار کردند تا اصلاً مطرح نباشند. آن وقت من میگویم چرا من را تحویل نمیگیرند! این اول قدم بدبختی است. امیدوارم مبغوض امام حسین(ع) قرار نگرفته باشیم که مجالس ما به این روز افتاده است. اینهاست که در دنیای درون ما آن ارزشهای معنوی را کنار زده است.
مرحوم علامه امینی وقتی وارد روضه امام حسین(ع) میشدند به دیوار تکیه نمیدادند وسط می نشستند، حتی روز تاسوعا و عاشورا فرش را هم برمیگرداند و روی زمین مینشستند و وقتی به ایشان تعارف میکردند عصبانی میشدند و میگفتند در مجلس امام حسین(ع) این حرفها معنا نداره. چرا ما این ارزشهای معنوی را کنار گذاشتیم و به همین دکور دینی دل خوش کرده ایم و به گفته قرآن کریم بیناتی که بصائر و مبصره است را منکر می شویم این بدبختی در امت اسلام وجود داشت.
وقتی یک پدر مهربان می بیند که فرزندش دارد نااهل می شود، همه جور سختی و مشقت و مرارت را به جان می خرد که ببیند آیا می شود بیدار و متوجهش کرد؟ امام پدر مهربان است، از پدر هم مهربانتر و غمخوارتر است. مثلا روز عاشورا که امام اتمام حجت می کردند، فرمودند:
اگر نمی خواهید مرا کمک کنید، دور شوید تا صدای استغاثه ی من به گوشتان نرسد؛ چون اگر بشنوید و یاری نکنید، مستوجب عذاب می شوید.
یکی از کارهای اتمام حجت، فرستادن جناب مسلم بن عقیل به کوفه بود. چون فعلا پایگاه مدعیان حمایت از امام، کوفه شده و از آنطرف پایگاه کسانی که دچار کفر بعد از ایمان شده اند هم الان در کوفه است، پس این روشنگری را در بخش مفهوم دانستن در قسمت اول ایمان، از فرستادن مسلم به کوفه آغاز کنیم.
مسلم نماینده تام الاختیار
مسلم شخصیتی بسیار برجسته است، کسی که می تواند نماینده ی تام الاختیار حجت خدا باشد. درست است که پسرعموی امام حسین(ع) است ولی امام حسین(ع) پسرعموهای دیگری نیز داشتند. شوهر خواهر امام حسین(ع) است، خوب امام حسین(ع) فامیل های زیادی هم داشتند. این نسبتها محفوظ است، ولی مسلم انسانی است که می خواهد رسالت امام را انجام دهد و می فهمد. در سطح دیگری مثل قمربنی هاشم که می خواهد رسالت امام را انجام بدهد، چگونه عمل می کند که سردسته ی همه ی اینها می شود. یا در سطح جناب مالک اشتر در زمان امیرالمؤمنین(ع). اینها شخصیتهای معمولی نیستند. لذا از لحظه ی ورود به کوفه که به استقبالش رفتند، او را تحویل گرفتند و پشت سرش نماز جماعت آنچنانی خواندند، تا لحظهای که او را بالای دارالاماره بردند تا سرش را از بدن جدا کنند، جز یک کار چیز دیگری برایش مطرح نبود: ابلاغ پیام امام و شناساندن امام به مردم و اتمام حجت. از آن طرف کسانی که دم از ایمان می زنند، نماز می خوانند، کاری کردند که نماینده ی امام عصرشان وقتی که نماز عشاء تمام شد، دید که هیچکس نیست. شخصیت اخلاقی یک مؤمن ایجاب نمی کند که بخواهد کَل بر دیگران شود. حالا دارد در کوچه ها سرگردان از اینطرف به آنطرف می رود. به دیوار خانه ای تکیه کرده. طوعه در خانه را باز می کند. شهر آشوب است. حکومت نظامی است. به او می گوید: «جوان، برای چه اینجا ایستاده ای؟ چرا به خانه ات نمی روی؟» فرمود: «مادر تشنه ام، می شود لیوان آبی به من بدهی؟» کاسه ی آبی به دست جناب مسلم داد. رفت داخل. پسرش دیر کرده بود، نگران پسر بود. در را باز می کرد و سرک می کشید. دید این آقا هنوز پشت دیوار نشسته است. گفت: «آقاجان چرا نمی روی؟ آب که به شما دادم. شهر آشوب است.» گفت: «من جایی ندارم که بروم.» طوعه: «تو که هستی؟» مسلم گفت: «من مسلم، نماینده ی امام حسین(ع) هستم.» این زن وقتی او را میشناسد، تمام خطر را به جان خرید و مسلم را در خانه ی خود جای داد. اما می دانید که پسرش نااهل بود و قضیه را فهمید و گزارش داد و فردای آن روز مامورین ابن زیاد آمدند و جنگ شدیدی در گرفت و مسلم را دستگیر کردند و پیش ابن زیاد بردند.
پیام
دندان جناب مسلم شکسته شده بود، لبش خونی بود. کاسه ی آبی به او دادند. وقتی خواست آب را بخورد، دید این کاسه ی آب خونی شد. فرمود که این آب را نمی شود خورد. کاسه ی آب دیگری به او دادند. باز خونی شد. سنخیت بین پیروان امام و امام را ببینید. چون قرار است امام حسین(ع) تشنه لب شهید بشود، لذا مسلم بن عقیل هم باید آب ننوشد. فرمود مثل این که قرار است من هم تشنه شهید شوم و آب ننوشید.
می شود یک نفر را بیاورید که من به او وصیت کنم؟ به عمر سعد گفتند که تو از قبیله ی قریش هستی. برو ببین که مسلم چه می گوید. آمد و مسلم وصیت ها را کرد. فرمود یک وصیت مهم دارم. می شود یک نامه برای امام حسین(ع) بدهید و بگویید به کوفه نیا؟ من نامه دادم گفتم آقا بیایید. حالا نگرانم. می خواهم بگویم که آقا نیایید کوفه. بعد برگشت سمت مدینه سلامی داد: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.
به کوشش سرکار خانم حجتی
منبع: سخنرانی استاد اسدی گرمارودی، جلسه اول ظهور کفر بعد از ایمان، محرم سال 1400